غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد خار خندید و به گل گفت: سلام و جوابی نشنید ...خار رنجید ولی چیزی نگفت ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شدهبود. دست بیرحمی آمد نزدیک گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خزید و گل از مرگ رهید. صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید گل صمیمانه به او گفت: سلام!
خیلی خوشکله حتما بخونیدش:
خوش خیال کاغذی...
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست یه کم از طلای خود حراج میکنی؟ عاشقم! با من ازدواج میکنی؟ اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی! تو چقدر سادهای خوش خیال کاغذی! توی ازدواج ما تو مچاله میشوی چرک میشوی و تکهای زباله میشوی پس برو و بیخیال باش عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش دستمال کاغذی دلش شکست گوشهای کنار جعبهاش نشست گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد در تن سفید و نازکش دوید خون درد آخرش دستمال کاغذی مچاله شد مثل تکهای زباله شد او ولی شبیه دیگران نشد چرک و زشت شبیه این و آن نشد رفت اگرچه توی سطل آشغال پاک بود و عاشق و صاف و زلال او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت چون که در میان قلب خود دانههای اشک داشت. عرفان نظرآهاری